معلق

سعيد احسان دار
sarebanazad@yahoo.com


‹‹ مُعلق››
___________

هوا گرم است و خفه؛ بوي كباب مي پيچد توي دماغم، يك دايره ناموزون ِگوشت ِسرخ و سفيد مي‌افتد روي سياهي فروتيس تيس صدا ميكند و حبابهاي روغن گرداگردش حلقه ميزنند؛ازچي داري فرار ميكني؟ به كجا؟اين همه راه تنها آمده اي اصفهان كه بريوني اصفهاني بخوري؟ مخلوطي از چرخ كرده جگرسفيد گاو وباقي آت و آشغالهاي ديگر، گفت شما چند تا؟ انگشت اشاره‌ام را گرفتم جلوي چشمي كه به من نگاه ميكرد؛ صداي مردي هم از كنار دستم رو به چشمي كه خيابان را نگاه ميكرد گفت: دوتا!
كاشكي او ميتوانست غذا بخوردآنوقت دو تا سفارش ميدادم و بعد مي نشستم روبرويش و زل ميزدم توي چشمهايش وعكس چند هزاربار كوچك شده و روشن خيابان را كه از پشت سرم توي چشمهايش افتاده‌بود را نگاه ميكردم و بعد دست ميگذاشتم روي دستش و گرماي آنرا به درونم ميكشيدم و بي خيال ضمن تماشاي تصوير خيابان ساندويچم را گاز ميزدم....
سه عدد دايره سرخ و سفيد ديگرهم افتادند روي سياهي چرب فِر و تيس تيس ِ بخارآلودي كردند و بعد حبابهاي روغن شروع كردند گرداگردشان رقصيدن و پيدا وناپيدا شدن
دود آبي رنگ آرام آرام خود را از بالاي در بيرون ميكشيد و همراه باد گرمي كه مي وزيد در هوا ناپديد ميگشت، چاقوها كجا رفتند دسته زردها، چاقو ها را قايم كنيد، تاير، تاير، گربه‌هاي چسبيده به آسفالت خيابان، دردي در بالاي سر درست مثل كسي كه از درون با هر ضربه نبض مشتي محكم بكوبد، سنگيني و سوزش چشم ، از خواب رَماني كه مدفوعش را در آشيانه‌ي چشمانت ريخته و خود گريخته است، تق تقي از دور ، صداي كوبش تبر ثانيه‌ها بر ساقه سُست و باريك عمر ، ريشه‌ها از خاك ميرمند و ابر از آسمان و برگ از خورشيد، گربه‌اي چسبيده بآسفالت با پنجه‌هاي از هم گشوده، بلند گفت: غذاي شما حاضر است و دايره قهوه‌اي رنگي با لبه‌هاي سياه شده را با كاردك سُراند توي پيش دستي ِ‌ استيل پر خش و خطي و با يك مشت ريحان كلفت و پير گذاشت جلوي من، دردي بالاي سر مثل كسي كه كه از درون با هر ضربه نبض مشتي بكوبد، به سياهي چشم راستش كه رو به من بود تبسمي كردم و پيش دستي را پيش كشيدم و سطح قهوه‌اي رنگش را برش دادم و به سفيدي مغزش رسيدم ، روز ميشود ، شب ميشود، روز ميشود، شب ميشود، اين امضاي شماست؟
به صورت بيضي و سياه رئيس چشم دوختم، پرسيدم اين امضاي شماست؟! حالا به لبهاي بنفشش و دندانهاي زردش نگاه ميكنم، سري به نشانه تائيد تكان دادم، نفسش را با صدا بيرون داد و بوي گس سيگارهاي دويست توماني خورد توي صورتم، گفتم كجا برويم ؟ سرش را از لاي در كرد تو- موهايش را دو گوش بسته بود- و گفت حالاغذايت را تمام‌كن گفتم فقط آتشكده ومنار مانده خوبيش هم اين است كه نزديك هم هستند و اول ميرويم منار و بعد هم ميرويم سراغ آتشكده لبخندي زد و از جلوي در كنار رفت، رئيس گفت پانزده كيلو مواد برگشت خورده‌است و شما هم تائيدش كرده بوديد، آخرين لقمه راهمراه مشتي برگ و ساقه هاي كلفت ريحان پايين دادم، دردي مثل برق از دست چپم تا نوك انگشتانم پايين رفت و گم شد رفتم پشت ميز رو به آقايي كه شكمش بين او و ميزپنجاه سانت فاصله ايجاد كرده بودايستادم، گفت قابلي ندارد سرم را به راست خم كردم و لبخند خفيفي زدم؛ قيمت را بيخيال اداكرد انگار كه مفت‌ترين پولي است كه داري پرداخت ميكني، نصف يك روز كاري را شمردم گذاشتم توي بشقاب سفيدِ جلوي رويش كه سُس گوجه تبليغ ميكرد،اين دفعه سومي است كه سقوط ، سقوط به قعر تاريكي، شما اشتباه ميكنيداگر اينبار تكرار شود مجبورم كه اقدام كنم و برگشت و رفت و منتظر پاسخ من هم نشد كه مثل هر دفعه ميخواستم تقصير را گردن جابه‌جا شدن شماره‌ها بياندازم تق..؛ تق..؛ صداي كوبش تبر از دور دستها، دردي درست وسط سر با رگهايي كه در گيج گاهت از شدت درد جابه‌جا ميشوند از كبابي آمدم بيرون پشت دادم به درخت و نشستم روي چمن‌هاي عرق‌كرده ي كنار خيابان،دفترچه ي يادادشت سرخ رنگم را گذاشتم كنارم تا او رويش بنشيند..؛، پائين مانتو‌اش را جمع كرد توي مشتش و سبك نشست مثل يك تكه ابر سرگردان كه لحظه‌اي به نوك شاخه ي بلند‌ترين وتك‌ترين درختِ جنگل ِخوابيده درمه گير بكند.
زمستان بود كه ديدمش - يك سال پيش- در يك شب سرد زير نور سفيد لامپهاي‌ گازي پارك، آمد نشست روبرويم و ابروهايش را در هم كشيد وگفت: چرا تنها نشسته اي؟ و بعد خنديد و من به چال روي لپش نگاه كردم كه با پايانِ ِ تبسمش محو شد، دست دراز كردم تا لمسش كنم كه ناگهان از پيش چشمانم ناپديدگشت، هميشه همين بوده است تا آمده‌ام به او دست بزنم رئيس اشاره كرد كه بنشينم ، نشستم روي صندلي سياه رنگي كه قسمتي از چرم رويش پاره شده بود و زردي ابرش بيرون زده بودعنكبوت كوچكي روي ميز اتاقم از روي كاغذها و نوشته‌ها بي اعتنا بالا و پائين و به چپ و راست عبور ميكرد شايد در بين اين خطوط درهم و مبهم به دنبال چيزي براي شكار ميگشت به جاهاي سفيد كه ميرسيد مي توانستم پاياهاي ظريفش را ببينم به لبه كاغذ كه رسيد دوري روي - ي - تنهايي زد و در سياهي سطح ميز ناپديد شد رئيس گفت اين وضع كار نميشود صداي همه ي قسمتها درآمده چرا حواستان را جمع كار نميكنيد شمااوائل خيلي خوب بوديد، سيگارله‌شده ا ش هنوز توي زير سيگاري دود ميكرد درد توي سرم تندتر ازهميشه ميكوبيد، زمين را نگاه كردم كه از پا خوردن‌هاي سي و چند ساله ي آدمهاي نامعلوم برق ميزد گربه‌اي زير چرخ رفت، گفت: به هر حال من گزارش كاركرد شما را به بالا رد ميكنم،بلند شد و دفترچه ي سرخم را داد به دستم خواستم بازوانم را دور گردنش حلقه كنم كه پودر شد و محو شد و باد در سطح داغ شهر پراكندش هميشه همين بوده تا آمده ام به و دست بزنم.... كف دستم از عرق چمن خيس بود دفترچه را در جيب عقب شلوارم جادادم و برخواستم ؛ مادر چمدان را داد به دستم و گفت خوب كاري ميكني برو سفر تا قدري حال و هوايت عوض شود سوغاتي يادت نرود و خنديد و بعد هم نم اشكي مژگانش را تر كردو من راهي شدم و كاسه ي آبي رد پاي مرا شست . صداي تبر ، تق..، تق..، از دور دست ها جاي در ازدحام تن‌آور و در هم شاخ و برگهاي زندگي مي‌آمد درد توي سرم پيچ ميزد مثل يك مار زنگي گرد خويش ميپيچد و صدا ميكرد صدايي كه چهار ستون بدن را ميلرزاند؛گربه‌اي پخش شده روي آسفالت آبگوشتي از لاشه گندناك سگي مرده پيش رويم، چندش و بيزاري چاقوها با برق تيغه و زردي دسته‌هايشان پيش چشمانم رژه ميروند وهمه ي آدمهاي پيرامون را لت و پار ميكنند،داد زدم منارجنبان !! انگشت اشاره و شصتش را به هم ماليد و يك چشمش را تنگ كرد، پنچ انگشتم را از هم گشودم، ترمز كرد؛ سوار كه شدم جا باز كردم تا او هم بنشيند ميدانستم كه مي‌آيد، و وقتي كه بالاخره پيدايش شد صورتش از گريه‌تر بود، خواستم با نوك انگشتم قطره اشكي را كه از روي گونه‌اش سر ميخورد و پائين مي‌آمد را بر‌گيرم اما بين راه دستم را پس كشيدم و در عوض دستمالي به سمتش دراز كردم كه بعد از مكثي كوتاه لبخندي زد و دستمال را گرفت و من به چال روي لپش نگاه كردم، راننده پيچ راديو را باز كرد مسابقه فوتبال بين دوتيم ِ ...محسن توپ را شوت كرد، شيرجه‌اي زدم و توپ گل شد و محسن دستانش را از هم گشود و طول كوتاه كوچه باريك را دويد و داد زد: گل ، گل ، ديگو مارادونا... گوووو، سر كچل و سياه حاج حسين از پنجره بيرون آمد و با صداي خواب آ لودش سيل فحش را دركوچه ريخت ،زديم به چاك و توپ جاماند. داشت از پنجره بيرون ر ا نگاه ميكرد مثل هميشه آرام و سبك با نگاهي ساده ؛ در آن شب سرد كه از پيش چشمانم محو شد؛ دوباره ديدمش در جاي ديگري از پارك، درد مثل شهابي از قفسه سينه‌ام رد شد، كه سوز زمستان خلوت اش كرده بود مثل شب‌پره‌اي خود را به لامپ گازي بالاي سرم ميكوفت و بعد از برخوردهاي مكرر افتاد زمين و بلند شدو ايستاد روبرويم، ميخنديد و من به انعكاس نور روي رديف دندانها و سايه ي افتاده در چال لپش نگاه ميكردم، دو تا چراغ توي چشمانش روشن بود ؛ رئيس برگه را گذاشت پيش رويم، برگه ميگفت كه بيش از اين نمي توانند وقت مرا بخرند انگشتش را گذاشت جلوي ا سمم و برداشت، جاي انگشتش را امضاء كردم؛ رئيس گفت: متاسفم و ته سيگارش را توي زير سيگاري له كرد، رسيديم ديگر، نيم ساعت را دادم به كيوسك دم در ورودي و بليط گرفتم و ايستادم به تماشاي تكان تكان خوردن و لرزيدن برجكهاي آجري و دينگ دينگ زنگوله هاي زنگ‌زده او نگاه نميكرد چشمانش آسمان را ميكاويد جايي پشت لكه ابر سياهي را كه به آسمان چسبيده بود درد چنگ ميزد رگ و ريشه اعصابم را برجكها از تكان و لرزش ايستادند و من از همان دري كه وارد شده بودم خارج شدم و به نيم ساعتم فكر ميكردم كه دركشوي آهني محبوس بود (نگاهي به اطراف انداختم باز او نبود ولي ميدانستم كه همين نزديكيهاست) چاقوها گرداگرد سرم ميچرخند و هركدامشان قلب كسي را نشانه رفتند كه من نميشناسمشان....سقوط...سقوط افتادن از آسمان خراشي بلند كه سر در چتر دودآلود شهر پنهان ساخته، فروافتادن وافتادن.. باشتابي فزاينده نزديكترو نزديكتر به موزائيك‌ هاي كف حياط و بعد ترمز و توقف در يك متري آن؛ ايستادن ،ايستادني ابدي،ابدي...
درد ميجوشد دركاسه سرم مرگ ريشخندم ميكند، گفتم به آتشكده نرويم نمك زارها و شوره زارهاي شور ماشين آلات كشاورزي! كسي در زد؟ چون ديگر حسي برايم باقي نمانده از پا افتاده ام جلوتر از من ميرفت ايستاد ونگاهم كرد و شانه بالا انداخت، اين اولين باري بود كه به جاي لبخند شانه بالا مي انداخت سقوط وسقوط از بلندا به زمين ومتوقف شدن در يك قدمي كف ،گربه اي به صورتم چنگ ميزند از در كه بيرون آمدم هيچ احساسي نداشتم روپوش و ليوانم را داده بودم به بقيه البته خودشان خواسته بودند چند بيسكوئيت هم دادم به آن مرد عرب كه تكه هاي نان و پس مانده ي غذاها را جمع ميكرد و به خانه اش ميبرد قندانم را هم خالي كردم توي جيب روپوشش و سعي كردم تشكرش را نشنوم، خودقندان را هم گذاشتم براي شيفت بعدي ها، بارسيدن به در خانه او هم ناپديد شد او را فقط در فضاي باز ميتوان ديد، وارد خانه كه شدم ، محسن درحال خروج بود گفت كجايي مادرت ده بار زنگ زده ، من ميروم دانشگاه فعلاً خداحافظ و در كوتاه خانه را به هم كوبيد و ناپديدشد.
خانه ساكت و تاريك بود و آنقدر راكد و خفه كه اگر مگسي از جلوي صورت نمناكت ميگذشت خنكاي بال زدنش را روي پوستت حس ميكردي، سردردي گنگ مثل اينكه با هر ضربه نبض طبل عظيمي را در كله ات به صدا در آورند ديوارها گاه نزديك گاه دور ميشوند صداي تبر از دور دستها.....حالا همه چيز دارد ميچرخد نشسته‌ام وسط قالي قرمز رنگ اتاق ، در و ديوار و پنچره ها دور سرم ميچرخند مثل اينكه در مركز گردبادي عظيم نشسته باشي چاقوها با تيغه‌هاي براقشان تن ديوار را خراش ميدهند خم ميشوم سرم را به زمين فشار ميدهم بيشتر و بيشتر.... گرد و خاك چندين ساله فرش بيني‌ام را سوزاند حلقم گر ميگيرد، ميدوم سمت آشپزخانه و آب در حلقم ميريزم ،او را ميبينم بيرون پنجره در پياده رودارد با بچه ها كارت بازي ميكند صورتش از گرما گل انداخته يك دستش پر از كارت است و با كف دست ديگرش روي كارتهايي كه روي زمين روي هم چيده‌اند ميزند وآنها را با ضربه دست برميگرداند بچه‌ها دورش جمع شده‌اند و با شوق تماشايش ميكنند پس بازي‌كردن هم بلد است؛ پدر گفت خوب كاري نكردي آمدي بيرون مگر به همين راحتي ها كار پيدا ميشود درد از پشت سرم ريخت روي گردنم و رفت پائين تا پشتم تا شانه‌ها و كتفها براي همين هم به صد نفر رو انداخته بودم مورچه‌اي خرده ناني را گرفته بود و از روي پستي و بلندي‌هاي پرزهاي قالي به سختي به پيش ميرفت و گاه در زمينه تيره گم ميشد و فقط خرده نان به چشم مي آمد و گاهي به زمينه ي روشن ميرسيد و نان گم ميشد و فقط مورچه را ميديدي كه خالي ميرفت، پدر سيگاري آتش زد و دودش رابه سمت سقف فوت كرد و ديگر چيزي نگفت؛ صداي كوبش تبر به چيزي پوك از دور دستها از جايي نامعلوم به گوش ميرسيد، رفتم اتاق محسن سرم را گذاشتم روي بالش و سعي كردم بخوابم ماشين آلات كشاورزي، دستگاه كپي نداريم، گردش به چپ ممنوع است، اما چطور بايد به خواب رفت؟ كاش اين را ميدانستم گردش به چپ كشاورزي است تاير چرخاني به طرفم ميآيداز خون گربه سرخ است گربه هاي له شده روي آسفالت خيابان با پنجه هاي از هم گشوده و دهانهاي باز،سقوط از ارتفاع و توقف در نزديكي زمين، با صداي زنگ در از جا پريدم خيس عرق بودم در را كه باز كردم محسن پريد تو گفت : اِ... خواب بودي ببخشيد يادم رفته بود كليد را بردارم گفت امتحانش را خراب كرده و اگر بعدي را هم بد بدهد مشروط خواهد شد و بي درنگ لباسهايش را عوض كرد و و رفت درون اتاق بغلي و يك متكا انداخت زير شكمش و ولو شد پاي كتابهايش...؛ مشتي گندم ريختم روي ايوان بچه ها در پياده رو بازي ميكردند او نبود، كبوتر ها سنگين و بي تمايل آمدند سمت گندم ها خرده هاي كارتهاي پاره شده در اطراف بچه‌ها ريخته بود - شايد كارتهاي برده‌اش را پاره كرده باشد - ظرف آبشان را هم پر كردم و گذاشتم جلوي‌شان همه هجوم آوردند سمت آب حتي آن يكي كه مدام روي جعبه چوبي مشغول چرخ‌زدن است، موقتاً چرخيدن و سرو صدا كردن را رها كرد و پريد روي لبه كاسه ي روحي و كله اش را در آب فرو برد و شروع كرد به مك زدن آب.

**************** قسمت دوم ************

چمدان را در قسمت بار – زير شكم اتوبوس- جاداديم و محسن دستم را فشرد و گفت امتحانهايم كه تمام شد هفت هشت روزي بيكارم ميام تهران؛همديگر را بوسيديم و خداحافظي كردم و سوار شدم.
دم غروب بود و ميرفت كه رفته رفته چراغهاي شهر نمايان شوند او نبود در تمام راه كه به سمت ترمينال مي‌آمديم اطراف را نگاه كردم هيچ اثري از او ند يدم شايد ميخواست چند روزي را در اصفهان بگذراند،درد از مخچه تا گردنم پائين ميرفت دوباره بر ميگشت بالا تمام بدنم در التهاب و سوزش بود مثل اينكه به جاي خون در رگهايم شيشه خورده جريان داشته باشد؛ نشستم روي صندلي هشت زير نور آبي رنگ لامپ بالاي سرم كه با سرخي لامپ جلويي در هم مي آميخت و ميريخت روي سر من و مرد جلويي‌ام.
آنطرف اتوبوس او را ديدم صورتش را چسبانده بود به شيشه ي اتوبوس و زل زده بود به نيم رخ من نگاهش كردم چشمانش سرخ و نمدار بود و عرق قسمتي از موهايش را به شقيقه‌هايش چسبانده بود پس با من ميخواست بيايد در جلوي اتوبوس تعداد چراغهاي ريز و درشت سرخ و آبي بيشتر ميشد،؛راديو روشن بود مردي با صداي خسته و دو رگه روي موسيقي ملايمي شعري از خيام را ميخواند،؛ سگي كه روي داشبورد چسبيده بود با هر تكان ِ آمد و شد سرش را به بالا و پائين ميجنباند، سوزش شديدي از بازو تا نوك انگشتان دستم پائين مي‌آمد و گم ميشد دوباره آنطرف اتوبوس را نگاه كردم، رفته بو ولي ميدانستم همراه من و اتوبوس خواهد آمد،دنگ.. دنگ.. صداي ناقوس؛ سقوط ، سقوط از بلندا وتوقف در نزديكي زمين؛رئيس چشم دوخت به داخل جعبه چوبي كه از آنطرف آبها جايي درانگليس آمده بود نگاهش دورميزد روي ماده خامي كه از راه رسيده بود ولي ميدانستم كه جايي را نگاه نميكند چون نميدانست به چه چيز آن بايد نگاه كند ،كارت را گذاشت روي درِ باز شده ي جعبه و نوشت توليد بلامانع است و امضاء كرد و گفت نسبت به قبلي‌ها خيلي بهتر است مواظب باشيد زياد خرابي ندهيد و بعد با تكانش روپوش قهوه اي رنگش دور شد، صداي ناقوس اين بار تندتر و تندتر ميپيچيد توي سرم درد را گم كرده‌ام نميدانم كجاي بدنم درد ميكند و مدام عذابم ميدهد گاه بالاست گاه پائين و گاه هيچ جا؛موريانه ها ريشه ي بيرون زده درختي را سوراخ سوراخ كرده‌اند،گربه‌اي با ضجه‌اي كوتاه زير لاستيك رفت خون از گوشهايش فواره زد، چوب سفيدي كه دو طرف نوكش از مالش به ديوار زبرآقاي قرباني تيز شده بود را برداشتم، محسن زد روي دستش و گفت زود بياندازش الان شاخ در مي‌آوري اين شمشير احمد است ديروز تف كرد رويش و انداختش اينجا به دايره ي زرد روي چوب نگاه كردم و بعد روي همان لكه تف كردم و در دل گفتم هركسي برش دارد الهي شاخ درآورد وپرتش كردم بيخ ديوار و رفتيم سر تپه ومات كنديم براي تيله بازي.
نوشته‌اي كه به دو زنجير باريك و طلايي از جلوي اتوبوس آويزان بود، گاه بود و گاه نبود! لطفاً.... لطفاً... سيگار... لطفاً سيگار نكشيد...نكشيد ... درد پيچ ميزد توي سرم و گردنم ِسِِِِر ِسِِِّر بود و به زحمت وزن سرسنگينم را تاب مي‌آورد و مدام به عقب و جلو خم ميشد..؛ ديگرتمام صندلي‌ها پر شده بود مرد هدفون به گوش ِ بغل دستي‌ام آهنگي را زمزمه ميكرد،.. اتوبوس غرشي كرد و روشن شد و آهسته به راه افتاد و زد به جاده،.. ديگر شهر پر شده بود از نقاط زرد و سفيد نوراني ،او چسبيده بود جلوي شيشه اتوبوس؛ باد موهاي بلندش را روي سطح شيشه پخش كرده بود نگاهش كردم لبخندي زد و همراه با باد از اتوبوس كنده شد؛، مرد بغل دستي‌ام... گربه‌اي خورد به شيشه اتوبوس و داپي صدا كرد و پخش شد و هر ذره اش جايي رفت و هر تكه‌اش گربه اي شد وهر گربه خود را به شيشه ي اتوبوس كوبيد و پخش شد و هر ذره اش جايي رفت و هر تكه اش گربه اي شد و به سمتي خم شده وداشت و چرت ميزد وز وز ملايم آهنگش از گوشهايش بيرون ميرخت ، صداي ناقوس تند و تندتر شده بود ديگر به صداي زنگ مي مانست كه ممتد و يكنواخت به گوش ميرسيد؛، سقوط ، سقوط از بلندا به پائين تا چند قدمي زمين فرشته‌اي بسته خيشي بود و زمين را شخم ميزد و شيطان بر گرده‌اش شلاق ميكوفت و در شيار زير پايش دانه‌هاي آتش ميكاشت؛ چاقو‌ها احاطه‌ام كرده اند و هر لحظه به پوست تنم نزديك‌تر ميشوند؛،سقوط ...سقوط..؛ تا ديگر وارد دشتهاي باز شديم بيابان ِ يكسره تيره در هر دو طرف جاده خود را گسترده بود به كنار جاده كه نگاه ميكني همه چيز به سرعت از مقابل چشمانت ميگذرد بوته ها و سنگها و تابلوهاي راهنمايي اما وقتي چشم به دوردستها ميدوزي همه چيز آرام وآهسته با تو پيش مي آيد و بعداز بدرقه‌اي طولاني جاي خود را به منظره‌ي ديگري مي‌سپارند. نگاهم را از زمين به آسمان بر‌گرفتم و او را ديدم كه لميده بود داخل قوس باريك ماه وآهسته اتوبوس را تعقيب ميكرد.
چشمانم سياهي ميرود چراغهاي سقف اتوبوس دور و نزديك ميشوند ساندويچ بلعيده ام دارد از معده‌ام بالا مي‌آيد چند بار سرم را به چپ و راست تكان دادم لامپها واضح تر شدند دست چپم تير ميكشيد وسوزش تيزي پاي خواب رفته ام را خال كوبي ميكند؛رئيس گفت شما هر دفعه داريدچرا چراغ را رد كرديد؟4 ساعت ديركرد داريد چرا از مردم قايم ميشوي؟ صداي ممتد ناقوس ..شما نبايد ، قبول نشديدبا توجه به بيكاري شما ما نميتوانيم... شما بايد ... شما نبايد... چرا؟ كجا رفتيد؟... من نبودم، پس كي بوده؟ من تنهايم.؛ شما نبايد اين كار را ميكرديد، ساعتهايم مال خودم است ! بيداري غريزه براي انسان دردآور است، سقوط و تصوير كف حياط كه هر لحظه به صورتت نزديك ميشود سرم به اندازه يك ديگ پر از آب جوش داغ و سنگين است ساندويچم بالاتر مي آيد، دست ميكشم به پيشانيم خيس عرق شده، او آمده از پشت شيشه نگاهم ميكند ديگر لبخند نميزند نگران است رنگش پريده است صورتش درست هم رنگ ماه شده،لبهايش ميلرزند، چراغها مات ميشوند صداها را بالا و پائين درهم ميشنوم سگ سياهي از روي جلد كتاب دختربچه روبرويي به طرفم حمله ور ميشود و ناگهان هردو با هم در چاه تاريك پيش پايم فرو ميرويم ساندويچم از دهانم بيرون ميزند و ميپاشد روي پشتي صندلي و سر تاس مسافر جلويي درد مثل نيزه‌اي از قفسه سينه ام ميخواهد بيرون بزند اعصاب و شريانهاي گردنم قفل شده است؛ سرما استخوانهايم را ميسوزاند، از چشمانم سياهي به درون وجودم سرازير ميشود،؛آب بياوريد ،آب... بد و بيراه مرد تاس... جيغ و دادهاي در هم....، صداها ديگرقطع شد؛ سكووووووت،؛و من با سگي كه خرخره ام راگرفته است همچنان درچاه تاريك فروميرويم،؛ سقوط...سقوط.

*************

1/5/84



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32957< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي